گفتگوي عليرضا سميعي با عبدالله شهبازي
علائق و انگيزههاي من در تاريخنگاري معاصر
اين گفتگو در روزنامه وطن امروز (شماره 60، 29 دي 1387، ص 10) منتشر شد. [1]
سميعي: تاريخنويسي شما با تاريخنويسي رسمي متفاوت است. از نظر خودتان، مهمترين نقاط اين تفاوتها در كجاست؟
شهبازي: اگر اين تفاوت وجود دارد يا احساس ميشود به اين علت است که ورود من به عرصه تاريخنگاري با انگيزههايي بود خاص خود من. هر انساني براي رويکرد به مسئلهاي داراي انگيزههاي مختص به خودش است و وجه تمايز انسانها در اين است.
من، برخلاف بسياري از مورخين، از درون يک زندگي متلاطم سياسي و پر از تلاش و جستجو براي «شناخت» وارد حوزه تاريخ شدم. من از درون خانوادهاي وارد عرصه سياست و سپس پژوهش شدم که با خيلي از خانوادههاي ديگر تفاوت داشت به اين معنا که خانواده من سران يکي از طوايف کوهنشين جنوب فارس بودند و ما را طي سه نسل قتلعام کردند: پدر بزرگ و يک عمو و تعدادي از خويشانم در 1295، دو عمو و تعدادي از خويشانم در 1311 (در پي قيام عشاير فارس)، و پدرم در سال 1343. من اوّلين فرد مذّکر از نسل خود هستم که طي يکصد سال اخير سنم از پنجاه گذشته است. در سه نسل اخير، ديگران زير پنجاه رفتند. به تأثير و به تبع اين سنت، من از 12- 13 سالگي وارد عرصه سياست شدم و بسيار پرشور و جستجوگر. بزرگترين دغدغه من از ابتدا اين بود که چرا بايد عشيره و خاندان من چنين سرنوشتي مييافت.
در تمامي اين دوران، از بدو آشناييام با تاريخ تا امروز، دغدغه اصليام شناخت ناشناختهها بود؛ يعني حوزههايي که ضرورت شناخت آن حس ميشود، بهطور اجمال آن را ميشناسيم، ولي طبق يک قاعده غيررسمي و تعريف نشده درباره آن سکوت ميشود. در واژگان سياسي به اينگونه پديدهها، که محققان رسمي يا آکادميک بهطور غيررسمي در مسکوت گذاردن آن اجماع دارند، «توطئه سکوت» Conspiracy of Silence ميگويند. اين «توطئه سکوت» علتهاي مختلف دارد. انگيزه کاوش من در تاريخ و ورود به جرگه تاريخنويسان براي شناخت عرصههايي بود که ديگران با «توطئه سکوت» از کنار آن ميگذشتند.
مثلاً، من بديهي ميديدم که سازمانهاي اطلاعاتي نقش مهمي در شکلگيري تاريخ معاصر دارند ولي مورخين آکادميک ترجيح ميدهند اصولاً وارد اين حوزه نشوند. اين امر مختص ايران نبود؛ در غرب نيز چنين بود. اين «تابو» تا بدان حد بود که اصولاً پرداختن به اينگونه مسائل منافي با «پرستيژ علمي» معرفي ميشد. کريستوفر اندريو، استاد ارشد دانشگاه کمبريج و يکي از مورخيني که اين «تابو» را شکست، مينويسد:
«تاريخ نگاران آکادميک که دشواري پژوهش اطلاعاتي آنان را دلسرد ميکند… معمولاً به ناديده گرفتن و ناچيز شمردن ابعاد اطلاعاتي تاريخ تمايل دارند. در بسياري از بيوگرافيهاي نخستوزيران، وزيران امورخارجه وساير وزيران بريتانيا، حتي نام رؤساي سرويسهاي اطلاعاتيشان ذکر نشده است. چنين تغافلي غيرقابل درک و نادرست است… هر تحليل از سياست دولت، بهويژه در زمينه مسائل خارجي ودفاعي، که بر ابعاد اطلاعاتي چشم پوشد، ناقص خواهد ماند وحتي ممکن است به استنتاجي واژگون برسد.»
به عبارت ديگر، عرصههايي که به عنوان «فرا سياست» Parapolitics شناخته ميشود تا دو دهه پيش از حوزه مطالعات آکادميک خارج بود. واژه «پارا- پاليتيک» اخيراً به واژگان زبان انگليسي افزوده شده دقيقاً به همان معنايي که منظور من است: يعني شناخت لايههاي ناشناخته و تعمداً مسکوت گذارده شده يا مغفول تاريخ؛ يعني بهطور اخص شناخت نقش سرويسهاي اطلاعاتي يا کانونهاي پنهان در تاريخ.
تفاوت دوّمي که ميان کار خود با بسياري از مورخين ديگر احساس ميکنم، کاوش مبتني بر دانشهاي مختلف علوم اجتماعي در تاريخ است. من کار خود را از علوم اجتماعي و مردمشناسي، با گرايش به ايلات و عشاير، آغاز کردم. در حوزه جامعهشناسي و مردم شناسي و علوم سياسي مطالعات جدّي و تأليفات داشتم. با فلسفه غرب و فلسفه اسلامي نيز آشنا بودم. براي مثال، اکثر آثار مرحوم سيد جلالالدين آشتياني را خوانده و فهميده بودم. با ادبيات و شعر کلاسيک فارسي و با رمان آشنا بودم. رمان فراوان خوانده بودم و معتقد بودم بدون خواندن رمان نميتوان جامعه را شناخت؛ مثلاً بدون خواندن بينوايان ويکتور هوگو نميتوان فرانسه عهد لويي فيليپ را شناخت يا بدون خواندن آثار تولستوي و بالزاک و استاندال نميتوان به شناخت جامعي از تاريخ غرب سده نوزدهم رسيد. با نظرات متفکران بزرگ اقتصادي غرب نيز آشنايي داشتم و زماني در کلاسهاي خصوصي براي دانشجويان «اقتصاد سياسي» تدريس ميکردم.
اوّلين آشنايي جدّي من با تاريخنگاري در 14 سالگي بود که تصادفاً دوره کاملي از مجله خواندنيها (از شماره اوّل در سال 1320) تا سال 1335 را از يک دستفروش در شيراز به مبلغ پنجاه تومان خريدم. اين مجموعه را، که بعدها ساواک در بازرسي از خانهام با خود برد، با ولع خواندم در حدي که حوادث در ذهنم ثبت شد. در سالهاي 1349- 1353 در زندانهاي کريمخاني و عادل آباد شيراز بعضي از هم سلوليهايم، که بعضاً از بلندپايگان گروههاي سياسي بودند، به سراغم ميآمدند و جزئيات حوادث تاريخي دوران 1320 – 1332 را از من ميپرسيدند. در آن زمان کم سن و سالترين زنداني سياسي بودم. با بسياري از سران و فعالين برجسته جريانهاي سياسي که در زندانهاي شيراز بودند، جلسات خصوصي گذاشتم و تاريخ معاصر را از زبان خودشان شنيدم و به حافظه سپردم: افرادي مثل مهندس عزتالله سحابي و طاهر احمدزاده از نهضت آزادي، علي خاوري (در سال 1349 در زندان کريمخاني شيراز) و عمويي و کيمنش و حجري از حزب توده، غني بلوريان و عبدالله عزت پور از حزب دمکرات کردستان، مجيد امين مؤيد از فرقه دمکرات آذربايجان، مهرداد سورکي و عزيز سرمدي و فرخ نگهدار از گروه جزني، پيران از حزب ملل اسلامي، محمدرضا شالگوني و داوود صلحدوست از گروه فلسطين و بسياري از سران چريکهاي فدائي و مجاهدين خلق مانند محمود محمودي، بهرام قبادي، حميد ارض پيما و غيره (فدائيان خلق) و منصور بازرگان و عليمحمد تشيد و لطفعلي بهپور و عليرضا زمرديان و عباس داوري و نبي معظمي و ابراهيم آوخ و غيره از مجاهدين خلق. حتي يادم است که تنها زنداني عضو گروه توفان فردي بهنام حسن سعادتي بود. با اصرار چند جلسه با ايشان برگزار کردم و تاريخ معاصر و تاريخ گروه شان را از زبان خودشان شنيدم. قبل و بعد از زندان نيز با فعالين مذهبي نهضت امام ارتباط داشتم و حتي يادم است که در جلسهاي با مرحوم آيتالله رباني مباحثه مفصلي بر سر يک حزبي يا تکحزبي بودن حکومت اسلامي نمودم در زماني که سن و سالي نداشتم. (مرحوم رباني از يک حزبي بودن حکومت اسلامي دفاع ميکردند.)
زماني که بهطور تخصصي وارد حوزه تاريخ شدم، طبعاً اين مطالعات و تجربه در تاريخنگاريام مؤثر بود. چنين نبود که صرفاً به «سند» اکتفا کنم. تحليل عقلي و تلاش براي استنتاج عقلي از دادههاي خشک تاريخي را، مشروط بر اينکه تحليل معقول و مستدل باشد، بهترين راه براي تاريخنگاري شناختم.
سميعي: چرا شما در مواردي كه مطرح نموديد با ديگران زاويه داريد؟
شهبازي: من با انگيزه شناخت نقاط کور و مبهم و ناشناخته تاريخ و «حوزههاي ممنوعه» وارد تاريخنگاري شده و بهطور تخصصي به تاريخ پرداختم. زماني وارد اين عرصه شدم که تاريخنگاري ايران تا انقلاب مشروطه پيش ميآمد و تاريخنگاري پس از مشروطه و دوران پهلوي اصلاً مطرح نميشد. اين «تابو» را شکستم و بهعلاوه کوشيدم نقش کانونهاي پنهان قدرت (داخلي و خارجي) در تحولات دوران مهم مشروطه و پس از آن را بشناسم و بشناسانم. جوان بودم و شور و انرژي فراوان براي اين شناخت داشتم. بنابراين، طبيعي است که بسياري از مسائل مربوط به اين دوران را اوّلين بار من مطرح کنم و پيگيري نمايم. مثلاً، نقش ريپورترها (اردشير و شاپور، پدر و پسر) در انقلاب مشروطه و دو کودتاي سرنوشت ساز 1299 و 1332 را من شناختم و معرفي کردم. مسائل زيادي است که بهتدريج وارد حوزه تاريخنگاري شد.
در حوزه تاريخنگاري معاصر، من به دليل علاقهام به انديشه سياسي و آشناييام با انديشه سياسي غرب، معتقد بودم که بايد مباحث نظري که در دوران معاصر طرح شده و شکل گرفته، و امروزه زيرساختهاي فکري ما را تشکيل ميدهد، مثل مباحث مربوط به تاريخ ايران باستان که در تکوين حکومت رضا شاه نقش مهم داشت يا مباحث مربوط به مدرنيزاسيون و توسعه که از زمان انقلاب مشروطه تا امروز مهمترين مسئله فکري ماست بايد در حوزه تاريخنگاري معاصر بررسي شود. يعني، اين عرصهها بخشي از تاريخ انديشه سياسي جديد در ايران است.
علاوه بر «تاريخنگاري معاصر»، که امروزه تا پايان دوره پهلوي و وقوع انقلاب اسلامي، امتداد دارد و در اين نقطه پايان مييابد، به ضرورت «تاريخنگاري روز» Current History نيز اعتقاد دارم و در اين راه کوشيدهام؛ يعني تاريخنگاري پس از انقلاب و حوادث جاري. برخي از مقالات و مصاحبههاي من در زمينه سياستهاي مدرنيزاسيون پس از انقلاب اسلامي و سه کتاب من در اين حوزه است: کودتاي نوژه، حزب توده از آغاز تا فروپاشي، و زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز که مبحث بسيار مهمي است.
سميعي: آيا اين تعصب ملي ما است كه باعث شده تا تاريخنويسي ما از بيان حقايق فاصله بگيرد. چگونه؟
شهبازي: تاريخنگاري يک جريان خاص نيست؛ يک حوزه دانش است که در آن گرايشها و افراد فراواني حضور دارند. اگر قلب حقايق ديده ميشود مختص به همه جوامع است و به دلايل عديده باز ميگردد. مثلاً، در غرب تاريخنگاري سده نوزدهم شالوده تاريخنگاري آکادميک (دانشگاهي و رسمي) جديد را گذارد. متفکران غربي کوشيدند تا براي اروپاي غربي و تمدن جديد غربي يک تداوم و تسلسل تاريخي تا يونان باستان ايجاد کنند. بدينترتيب، مفاهيمي مثل «غرب» و «شرق» ايجاد شد به مفهومي که امروزه ميشناسيم.
از سوي ديگر، تاريخنگاري رسمي غرب در سده نوزدهم چنين پايهگذاري شد که گويا تمدن جديد غرب پيامد رنسانس ايتالياي سده پانزدهم ميلادي است و تداوم تمدنهاي يونان و روم باستان. حتي اگر به تاريخ فلسفه کاپلستون نيز بنگريد اين نگاه ديده ميشود؛ يعني کاپلستون در حاليکه خود منتقد است که چرا فلسفه مسيحي دوران قرون وسطي در دانشگاهها مسکوت مانده و به متفکران بزرگ مسيحي چون اگوستين و اکوئيناس پرداخته نميشود، و دانشجويان فلسفه در غرب بايد از ارسطو (متوفي 322 قبل از ميلاد) به بيکن و دکارت در قرن شانزدهم ميلادي بپرند، خودش دوره طولاني و پربار فلسفه اسلامي را در تاريخ انديشه فلسفي مسکوت ميگذارد. اين يعني «فاصله گرفتن از حقايق» که فرموديد.
يا در سنت تاريخنگاري غرب، مبداء غرب جديد «رنسانس» ذکر ميشود، و ما نيز باورمان شده و حتي در نقد تمدن جديد غرب اين مبداء را پذيرفتهايم. ترسيم تمدن جديد غرب به عنوان تداوم «رنسانس» براي اين است که اين تمدن حاصل يک «نوزايي» فکري جلوه داده شود و يک تحول فرهنگي که از رنسانس آغاز شد. در حاليکه، از نظر من، رنسانس خود معلول تحولاتي است که در جنگهاي صليبي و پس از جنگهاي صليبي در اروپاي غربي رخ داد. در اين حوزه نيز تفاوت نظرهاي جدّي است که ما توجه نميکنيم. اولاً، مدتهاست اين کليشه که «رنسانس» در سدههاي پانزدهم و شانزدهم ميلادي رخ داد در هم شکسته و محققين جدّي، مانند آرماندو ساپوري و چارلز هسکينز، رنسانس واقعي غرب را در سدههاي يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ميلادي و به دليل جنگهاي صليبي و آشنايي با تمدن اسلامي ميدانند. يکي از دستاوردهاي جنگهاي صليبي تأسيس حوزههاي علميه در اروپا بود. حوزه علميه پاريس در سال 1160 ميلادي و حوزه آکسفورد بهعنوان شاخهاي از حوزه پاريس و سپس حوزه کمبريج تأسيس شدند. اين حوزهها برنامههاي خود را به تقليد از حوزههاي اسلامي، مانند نظاميه بغداد، تنظيم کردند بي هيچ تغييري.
از نظر من، اصولاً نميتوان بسياري از مفاهيم کلي (فرا روايتها) شکل گرفته در دوران معاصر را به گذشته تعميم داد. از جمله اين انگاره که تمدن جديد غرب تداوم تمدنهاي يونان و روم باستان است درست نيست. در آن اعصار ما چند حوزه بزرگ تمدني داشتيم که يکي از مهمترين آنها حوزه تمدني مديترانه بود که شامل مصر و يونان و روم باستان و تمدنهاي شرق مديترانه و شمال آفريقا ميشد. اينها خود را «شرقي» و «غربي» يا «اروپايي» و «آسيايي» نميدانستند.
البته، در تاريخنگاري ما نيز «فاصله گرفتن از حقايق» کم نيست. مطالب فوق را اجمالاً عرض کردم که بدانيم در همه جا چنين است و اين مسئله به «تعصب ملّي» ما ربط ندارد گرچه در تاريخنگاري ايران اين «تعصب» نيز مؤثر بوده است.
سميعي: همواره كتابها و مقالات زيادي درباره «زرسالاري يهود» نوشته شده و ميشود. اما شما «زرسالاري پارسي و يهودي» را بررسي نمودهايد، چرا؟
شهبازي: منظور من از «پارسيان» ايرانيان نيست بلکه اقليت زرتشتي هند است که در قرون هيجدهم و نوزدهم ميلادي در غرب هند زندگي ميکردند. سران اين طايفه «پارسي» ابتدا در پيوند با استعمارگران پرتغالي و سپس ساير اروپائيان و سرانجام در پيوند با انگليسيها و آمريکاييها به خاندانهاي زرسالار بزرگ شرق و جهان بدل شدند. جلد ششم کتاب زرسالاران من (که منتشر نشده) به معرفي اين طايفه پارسي اختصاص دارد که تأثيرات بسيار مهمي در دوران قاجاريه و بهويژه در دوران مشروطه و پس از آن در ايران نهاد تا حدي که ميتوان تأسيس سلطنت پهلوي را متأثر از اين کانون دانست و نفوذ بزرگ آن در ديوانسالاري استعماري بريتانيا.
لازم به توضيح است که اين اليگارشي پارسي براي خود تاريخي جعل کرد و طبق افسانه منظومي بهنام «قصه سنجان» مدعي شد که بقاياي اشراف و موبدان ساساني است که به دليل تعقيب و آزار مسلمانان در قرون اوّليه هجري به هند مهاجرت کرده است. اين افسانه، به دليل نفوذ اردشير ريپورتر (رئيس شبکههاي اطلاعاتي انگليس در ايران که خود پارسي بود و به دليل نفوذ مالي و سياسي اليگارشي پارسي بمبئي) در دوران مشروطه در ايران رواج گسترده يافت. مثلاً، عارف قزويني، که وابستگي عميق به اين کانون داشت، چنين سرود:
از آن روز تا روزگار عرب/ که شد بر عجم روز چون تيره شب/ همه خاندانهاي والاتبار/ از ايران سوي هند بستند بار/ از اين خانه بيرون به خواري شدند/ فراري به صد سوگواري شدند/ ندادند تن در ره بندگي/ کشيدند سر از سرافکندگي/ گريزان ز ننگ اسارت شدند/ فراري ز قيد حقارت شدند/ برستند از اين خاک خائنپرست/ ببستند رخت و بشستند دست/ سوي خاک هندوستان تاختند/ در آن خاکدان خانمان ساختند/ شدي خاک زرخيز هندوستان/ ز جان زرخريد وطندوستان/ هزار و سه صد سال در آن ديار/ ببودند با عزت و افتخار/ مرا نيست شکي در اين اعتقاد…
اين افسانه را نه تنها من نقد کردهام بلکه برخي محققين برجسته پارسي، بهويژه گشتاسپ شاه نريمان که بزرگترين انديشمند معاصر پارسي هند بهشمار ميرود، اين قصه را از اساس مجعول ميدانند که در زمان پرتغاليان و به تأثير از يهوديان مخفي (مارانوها)، که در امپراتوري استعماري پرتغال در شرق بسيار مقتدر بودند، ساخته شد. محققين پارسي هند چون بهرامشاه ناسيکوالا، باتنا و کلنل مهربان سهراب ايراني نيز اين قصه را کاملا مجعول و فاقد هرنوع پايه تاريخي ميدانند. بهزعم آنان، پارسيان از قبل از اسلام در هند سکني داشتهاند و داستان فرار آنان از دست اعراب براي حفظ دينشان کاملا مجعول و بيپايه است. باتنا در سال 1943 در کنفرانس شرقشناسي بنارس پژوهشي در اثبات دروغين بودن اين قصه ارائه داد و اين گزارش را با عنوان «قصه سنجان؛ دروغي آشکار» منتشر کرد و در مقدمه آن نوشت:
«قصه سنجان از سوي بسياري از دانشمندان پارسي و غير پارسي مورد پذيرش قرار گرفته و يک اثر تاريخي جدي انگاشته ميشود. بهرغم دروغين بودن اين قصه، از آنجا که سرانِ خودساخته جامعه پارسي و برخي باصطلاح استادان داراي مدرک دکترا مصرند تا ما پارسيان را با پذيرش اين قصه، به عنوان تاريخ واقعي زرتشتيان هند، به گمراهي کشند، من لازم دانستم تا گزارش خود را منتشر کنم.»
توجه کنيم که اصولاً مکاني بهنام «سنجان»، که گويا پارسيان به آنجا گريختند، در هيچ نقطهاي از هند وجود نداشته و اين نام آشکارا يک نام پرتغالي است (سن+ جان= جان مقدس). و نيز، اصولاً در ايران هيچ نوع فشار ديني براي گروش زرتشتيان و پيروان ساير اديان به اسلام وجود نداشته و طبق منابع تاريخي معتبر ميدانيم که تا قرون ششم و هفتم ميلادي زرتشتيان آزادانه در ايران زندگي ميکردند. کتاب بسيار مهمي که بر اساس آن ميتوان جعلي بودن ادعاهاي مندرج در قصه سنجان را ثابت کرد تاريخ و فرهنگ ايران اثر گرانقدر مرحوم دکتر محمد محمدي ملايري است. دکتر محمدي ملايري انديشمندي بزرگ بود که متأسفانه قدر او در زمان حياتش شناخته نشد، بهرغم اينکه من بارها در مصاحبههايم از کتاب هفت جلدي ايشان تجليل کردم.
داستان «قصه سنجان» را از آنرو به تفصيل ذکر کردم تا توجه کنيد به تفاوت زاويه نگاه من. اگر من اين اسطوره دروغين را نقد ميکنم ممکن است از سوي کساني که پارسيان هند را واقعاً فراريان ايراني در زمان حمله اعراب ميدانند يا اصالت قصه سنجان را بدون نقد علمي پذيرفتهاند، و مرتب اين مسائل را تکرار ميکنند، به «دگرانديشي» يا «زرتشتي ستيزي» متهم شوم. چنين است بيان نقش مانکجي هاتريا به عنوان مسئول شبکههاي اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا در ايران ناصري که بعداً اين نقش را سر اردشيرجي ريپورتر به دست گرفت. در بسياري موارد ديگر نيز چنين است. مثلاً در زمينه نقش «بهائيان مخفي» در عمليات اطلاعاتي و ترورهاي دوران مشروطه، مانند نقش احسانالله خان دوستدار (بهائي متعصب) در تخريب نهضت جنگل يا نقش ابوالفتحزاده و ساير بهائيان در ترورهاي کميته مجازات و غيره. بيان اين مطالب، که همه نو است و کاملاً مستند، سبب شده که به «بهائي ستيزي» متهم شوم. يا بيان نقش «يهوديان مخفي» در تأسيس بهائيت يا بررسيهايم در زمينه نقش زرسالاران يهودي در تکوين استعمار جديد غرب و نقش آنها در ايران که باز به «يهود ستيزي» متهمم کردهاند؛ که چنين نيست. من در نگاه تاريخي تعصب ندارم و ابايي ندارم از بيان نظراتم حتي اگر «شاذ» و جدال برانگيز باشد. يک نمونه، نقش مثبت احمد قوام (قوامالسلطنه) است. من در ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (1369) قوامالسلطنه را درست نمي شناختم و نگاهم همان نگاه منفي رايج بود. بعدها که او را درست شناختم در کتاب زندگي و زمانه علي دشتي (1385) کوشيدم تا چهره مثبت تاريخي قوامالسلطنه را، بهرغم برخي معايب و کاستيهاي او، عرضه کنم.
سميعي: ديدگاههاي شما در زمينه ايران باستان چه تناسبي با نظرات آقاي ناصر پورپيرار دارد.
شهبازي: من مطالب آقاي پورپيرار را از آغاز دنبال ميکردم. ايشان از نظر نگاه تاريخي و فکري هيچ تجانسي و نسبتي با من ندارد. من براي تاريخ تمدن ايراني، ايران باستان و بهويژه تمدن هخامنشي احترام فراوان قائلم و ميراث تمدن ايراني را بسيار مهم و ارزشمند ميدانم. ميدانيد که واژه «باستان گرايي» را من ساختم ولي منظورم از اين واژه ايجاد تقابل کاذب ميان ايران باستان و ايران اسلامي بود که بنيان تاريخنگاري رسمي دوران پهلوي را شکل ميداد. پرستش اغراقآميز تصويري خودساخته از ايران باستان، به عنوان حکومتهايي متمرکز و توتاليتر، و انطباق آن با حکومت پهلوي به عنوان وارث تاجوتخت کيان. اين تصوير را نفي کردم. از سوي ديگر، براي تاريخ ايران در دوره اسلامي نيز ارج فراوان قائلم. اگر کسي جلد اوّل کتاب زرسالاران مرا به دقت خوانده باشد ميداند که من اصولاً يهوديت را، به معنايي که امروزه ميشناسيم، مولود دوران مسيحي ميدانم يعني از دوران يهودا ناسي (يهودا بن شمعون بن جماليل دوّم) است که فقه مدوّن يهودي، به شکل کتاب «ميشنا» که مادر «تلمود» است، شکل گرفت و نهادهاي سياسي جديد يهودي تکوين يافت. يهودا ناسي از سال 192 ميلادي به مدت پنجاه سال رياست يهوديان را به دست داشت و با خاندان حکومتگر سوروس (امپراتوران روم) پيوند نزديک داشت و به تأثير از او بود که خاندان سوروس به آئيني گرايش يافت که آميزهاي از پاگانيسم رومي و يهوديت بود. پيوند آلکساندر سوروس، امپراتور روم، با يهودان اسي در حدي بود که سوروس از سوي دشمنانش به «آرکي سيناگوگوس» (رئيس کنيسه) معروف شود. اين دوران مقارن است با فروپاشي دولت اشکاني و صعود دولت ساساني و قرنها با دوره هخامنشي فاصله دارد.
بنابراين، در زمان هخامنشيان يهوديان (بنياسرائيل) جامعهاي کوچک و کماهميت، مانند ساير جوامع شرق مديترانه چون کنعانيها (فنيقيها)، بودند و اصلا در قد و قوارهاي نبودند که بر تمدني بزرگ چون ايران هخامنشي تأثير گذارند. افسانه استر و مردخاي هم فقط يک افسانه است. قدمت کتاب استر به حوالي قرن اوّل ميلادي ميرسد. استر واقعيت تاريخي نيست و ملکه ايران و همسر خشايارشا نبود. ساخته يهوديت جديد است و البته بسيار نژادپرستانه.
به اين ترتيب، آقاي پورپيرار جنجال عجيبي ايجاد کرد و فضايي پديد آورد که راه بر هر گونه نقادي جدّي و علمي تاريخنگاري ايران باستان بسته شد. او فعاليت خود در اين زمينه را چند ماه پس از مصاحبه مفصل من با آقاي محمدرضا ارشاد آغاز کرد. اين مصاحبه از 17 تا 21 فروردين 1379 در چهار قسمت يک صفحهاي در روزنامه انتخاب منتشر شد.
سميعي: در اين مصاحبه چه گفته بوديد؟
شهبازي: من در اين مصاحبه تاريخنگاري رسمي در حوزه ايران باستان را نقد کرده بودم و پديدهاي بهنام «نژاد آريايي» را افسانه خوانده بودم. همانجا گفتم که موهوم بودن قومي بهنام «آريايي» به معناي تحقير يا تخفيف تمدن ايراني نيست بلکه تکريم آن است. گفتم:
«مکتب آرياييگرايي، درست مثل تاريخ 2500 ساله دولت در ايران که متأسفانه هنوز هم بر سر زبانها است، پيشينه تاريخي ايران را بسيار تحقير ميکند و آن را به مهاجرت قومي بهنام آريايي محدود ميکند. در جعل تاريخ 2500 ساله، سابقه دولت فراگير در ايران به کورش ميرسد و حتي مادها را هم به ماقبل تاريخ بردند در حاليکه طبق همان مکتب مادها هم آريايي هستند. مکتب آرياييگرايي بخش مهمي از تاريخ تمدن ايراني را نفي ميکند و به دوران پيش تاريخ تبديل ميکند. يعني تاريخ واقعي تمدن در فلات ايران با مهاجرت آرياييها يعني از اواخر هزاره دوّم پيش از ميلاد شروع ميشود. اين يعني تحقير و تخفيف تاريخ تمدن در ايران. توجه کنيم که دو تمدن همسايه، آشوري و بابلي، به ترتيب از هزاره پنجم پيش از ميلاد و هزاره دوّم پيش از ميلاد آغاز ميشوند. يعني در آن دوران ايران برهوتي بيش نبوده. من از چند هزار سال تاريخ تمدن ايراني در پيش از بهاصطلاح ورود آرياييها دفاع ميکنم. به اکتشافاتي که اخيراً، پس از بيست سال تعطيل، به همت سازمان ميراث فرهنگي در شهر سوخته سيستان انجام ميشود و خوشبختانه نتايج تحقيقات بهطور مفصل در مطبوعات انعکاس مييابد توجه بفرماييد و ملاحظه کنيد که قدمت تمدن پيشرفته در ايران تا چه زماني است.»
بايد بيفزايم که در سده نوزدهم ميلادي انديشهپردازان استعماري براي متلاشي کردن حوزه تمدن اسلامي به ابداع و ترويج نظريات نژادي پرداختند. آرمينيوس وامبري، يهودي اسلامشناس مجارستاني که از نوابغ زمان خود است، و آرتور ديويدز (يهودي انگليسي) و لئون کوهن (يهودي فرانسوي) مفهومي بهنام نژاد «توراني» يا «ترک» را ساختند و پراکندند. قبل از قرن نوزدهم ترکها خود را به عنوان «ترک» تعيين هوّيت نميکردند. در عثماني، نام «ترک» به قبايل بدوي ميشد و غربيها نيز براي تحقير و توهين عثمانيان را «ترک» ميخواندند مثلاً به سلطان عثماني ميگفتند: «سلطان ترک». من استناد ميکنم به نوشته برنارد لويس، انديشمند نومحافظهکار يهودي- آمريکايي که در عين حال متخصص تاريخ ترکيه است. او مينويسد:
«تا قرن نوزدهم ترکها خود را در مرحله اوّل مسلمان تلقي ميکردند… زباني که خود به آن تکلم ميکردند و يا سرزميني که در آن زندگي ميکردند و يا نژادي که مدعي برخاستن از آن بودند، ممکن بود مفهومي شخصي، احساساتي يا اجتماعي داشته باشد ولي هيچ يک از اينها مفهوم يا ربط سياسي نداشت.»
فريدريش ماکس مولر، انديشهپرداز کمپاني هند شرقي انگليس و ايران شناس برجسته، مکتب آرياييگرايي را بنيان نهاد.
واژه سانسکريت «آريا» در آيين بودا به واپسين مرحله از مراحل چهارگانه سلوک و رسيدن به «نيروانا» اطلاق ميشد. در هند به اسامي بزرگاني برميخوريم با پيشوند «آريا»، مانند «آريا بهاتا» و «آريا هيچيتا». در سال 1885 ژنرال ادوارد بالفور در دايرهالمعارف هند واژه سانسکريت «آريا» را به معناي «اصيلزاده» ميداند. تا پيش از نظريهپردازي ماکس مولر نامي از قومي بهنام «آريايي» در ميان نيست. ماکس مولر اقوام سلت، ژرمن، اسلاو، يوناني، ايتاليايي، ايراني و هندي را در يک گروهبندي نژادي جاي داد و بدينسان آنها را از اقوام «توراني» يا «ترک»، و نيز از اقوام «سامي» يعني عرب، جدا کرد. بهزعم ماکس مولر، اين اقوام داراي نياکان واحدي بودند به نام «آرياييها» و در سرزميني در شمال هند ميزيستند. به اين ترتيب، در اواخر قرن نوزدهم خاورميانه اسلامي تقسيم شد به سه قوم اصلي ترک، آريايي و سامي!
امروزه، مفهومي بهنام «قوم آريايي» مورد قبول دانشمندان و متخصصان نيست و من سخني عجيب يا «شاذ» نگفته بودم. امروزه، نه هنديها نه اروپاييها، هيچ يک، خود را «آريايي» نميدانند و بنيان مکتب آرياييگرايي ماکس مولر بهکلي فروپاشيده است. تحقيقات ژنتيک نيز ثابت کرده که بخش مهم سکنه هند از نژادهاي آفريقايي يا بومي هستند و مردم ايران نيز با همين ترکيب غالب نژادي حداقل از يازده هزار سال پيش در فلات ايران ميزيستهاند. بنابراين، اين خطاي بزرگي است که ما منشاء اقوام ايراني را قومي ناشناخته و مجهول بهنام آريايي بدانيم که از اواسط هزاره دوّم و در هزاره اوّل قبل از ميلاد به فلات ايران مهاجرت کرد. ما تنها ملتي هستيم که در دانشگاهها به جوانانمان ميگويند نژادتان آريايي است در حاليکه در اين زمينه هيچ يک از تحقيقات و نقدهاي جديد علمي تدريس نميشود. گويا افتخار است که خود را «آريايي» بدانيم!
بهرحال، اين مطالب غيرعلمي نبود ولي در فضاي فکري ايران نو بود. چند ماه پس از اين مصاحبه آقاي پورپيرار وارد صحنه شد و کل تاريخ باستان و تمدن ايران باستان را «يهود ساخته» عنوان کرد و فضايي ايجاد کرد که، همانطور که عرض کردم، امکان بررسي نقادانه تاريخ ايران باستان بسته شد و حتي کار به فحاشي به محققاني محترم چون دکتر پرويز رجبي نيز کشيده شد. خلاصه، فضايي ايجاد شد که صاحبنظران و اساتيد فاضل تاريخ و فرهنگ ايران باستان نسبت به اينگونه مباحث نوعي حساسيت منفي و «آنتي پاتي» پيدا کنند.
سميعي: آيا پروژه شما دنبال كردن گروههاي خاص يا حركتهاي اجتماعي ويژه است. چون اين گمان وجود دارد كه در پروژه شما، ما درواقع درحال محاكمه خود هستيم؟
شهبازي: نگاه من به تاريخ چند بعدي است. زماني که در حوزههاي نظري قلم ميزنم (مثلاً بنگريد به مصاحبهها يا مقالاتم در مباحث نظري مانند مدرنيزاسيون يا نقد آراء آرامش دوستدار يا نقد سلطانيسم ماکس وبر يا پاسخم به آقاي سعيد حجاريان) نگاهم نظري- تحليلي است. زماني که به بررسي کانونهاي توطئهگر ميپردازم طبعاً در پي شناخته «توطئه»ام. اينکه در آثار من در حال محاکمه خود هستيم، شايد چنين باشد. با شناخت دقيق تاريخ و حوادث گذشته درمييابيم که در برخي موارد سرنوشتساز هنوز پيرو همان انگارههاي از اساس باطل و کاذب هستيم. مثلاً، در تاريخنگاري رسمي ايران باستان، انگارههاي شکل گرفته در دوره مشروطه و پهلوي اوّل را هنوز دنبال ميکنيم و تحقيقات جديد وارد انديشه تاريخيمان نشده. يا در مباحث مدرنيزاسيون و توسعه از سطح جدالهاي دوره مشروطه و پس از آن فراتر نرفتهايم و همان حرفها تکرار ميشود. اين شناخت ميتواند ما را به تأمّل و تجديدنظر در بنيانهاي نظري نگاهمان به تاريخ و انديشه سياسي و نقد نگرش موجود وادارد که از اساس عميق نبوده و تابع فضاي زمانه تکوين آن بوده است.
شيراز، جمعه 6 دي 1387
برچسبها: فرا سياست, تاریخنگاری معاصر, جلالالدين آشتياني, عبدالله شهبازی